معنی هیجان آور

حل جدول

هیجان آور

شورانگیز


هیجان

اضطراب،غضب،برانگیخته شدن

فارسی به انگلیسی

ترکی به فارسی

هیجان

هیجان، شور

عربی به فارسی

هیجان

دیوانه کردن , شوریده کردن , اشفتن , دیوانگی انی , شوریدگی , هیجان

فارسی به عربی

هیجان

اعصار دوار، ایقاد، حمی، رغوه، عاصفه، غلیان، هیجان

لغت نامه دهخدا

هیجان

هیجان. [هََ ی َ] (ع مص) هیج. هیاج. برانگیخته شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). انگیخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). || برانگیختن. (اقرب الموارد). رجوع به هیج و هیاج شود. || (اِمص) جوش. جوشش. شور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- هیجان انگیز؛ شورانگیز.
- هیجان دم:
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقان است.
؟
|| خشم و غضب. (فرهنگ فارسی معین).


آور

آور. [وَ] (نف مرخم) مخفف آورنده: بارآور. برآور: درختی بارآور یا برآور. دین آور. سودائی زیان آور. معاملتی سودآور. شرم آور. ننگ آور:
جهاندار گفتا به نام خدای
بدین نام دین آور پاکرای.
دقیقی.
به ره هست چندانکه آید بکار
درختان بارآور سایه دار.
فردوسی.
به صورتگری گفت [مانی] پیغمبرم
ز دین آوران جهان برترم.
فردوسی.
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت.
فردوسی.
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران دین آن کس مجوی
که او کار خود را ندانست روی.
فردوسی.
چنین گفت دین آور تازیان
که خشم پدر جانت آرد زیان.
فردوسی.
|| (ن مف مرخم) مخفف آورده: گنج بادآور. شاهدی خطآور. رودآور:
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند.
فردوسی.
فراوان ز نامش سخن راندیم
سرانجام بادآورش خواندیم.
فردوسی.
دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش
شیرین خطآوری چو شکر در قمیطره.
سوزنی.
|| (پسوند) دارنده. دارا. مالک. صاحب. خداوند: بخت آور. پرندآور. جاناور. سُروآور: شاهٌ قَرْناء؛ میشی سُروآور. کمین آور؛ خداوند کمین:
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.
فردوسی.
کمندی بفتراک و اسبی دوان
پرندآور و جامه ٔ هندوان.
فردوسی.
جهانی پر از دشمن و از بدان
نماند بتو تاج تاج آوران (کذا).
فردوسی.
بزیر اندرون بود و هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت.
فردوسی.
|| بسیار. پُر: تکاور؛ بسیارتک. خارآور؛ پرخار: العضاه؛ درختان خارآور. (ربنجنی). خشم آور؛ بسیارخشم. دلاور؛ پردل. زورآور؛ پرزور. شتاب آور؛ پرشتاب. کین آور؛ پرکین:
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی ّ و کین آوران.
فردوسی.
بپردازی و خود بتوران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
یلان سینه آمد پس ِ اردوان
بر اسب تکاور ببسته میان.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
چو با شیر زورآورش خاست جنگ.
فردوسی.
تو نیز بزیر ران درآری
آن رخش تکاور هنرمند.
خاقانی.
|| بزرگ. کلان. درشت: استخوان آور؛ درشت استخوان: الزاهق، اسبی استخوان آور. بیخ آور؛ کلان بیخ: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (ربنجنی). تناور؛ بزرگ تنه. بزرگ تن: مردی تناور. درختی تن آور. جگرآور؛ بزرگ جگر. دلیر. دنبه آور؛ بزرگ دنبه: الیانه، میشی دنبه آور. (ربنجنی). ریش آور؛ بزرگ ریش. بلمه. لحیانی: مردی ریش آور. شکم آور؛ بزرگ شکم. بطین. نام آور؛ بزرگ نام. مشهور:
تناور یکی لشکر زورمند
برهنه تن و سفت و بالا بلند.
فردوسی.
بهی ّ تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه ِ نشست.
فردوسی.
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان.
فردوسی.
|| جوی. جوینده. خواه. خواهنده: جنگ آور؛ جنگجوی. رزم آور؛ رزمخواه:
بیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان توران و جنگ آوران.
فردوسی.
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست ؟
فردوسی.
|| چون. مانند: اسب بادآور؛ اسب چون باد:
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند.
فردوسی.
|| و در زبان آور مجموع مرکب به معنی فصیح و سخنور است. || کلمه ٔ گُندآورچون گفته های فرهنگ نویسان در عربی یا فارسی و مضموم یا مفتوح بودن کاف مضطرب است معنی مجموع مرکب آن ظاهر نیست، چه گاهی جزء اول کلمه را کندا گرفته اند و گاهی گُند اصل کلمه ٔ جُند عرب دانسته اند و از این رو کندآور را حکیم و فیلسوف معنی کرده اند و گندآور را معنی قائد و سپهسالار داده اند. معنی فیلسوف برای کندآور درست نمی نماید چه خود کندا را فرهنگ نویسان معنی حکیم و فیلسوف میدهند و در این صورت کندآور معنی معقولی ندارد. و اگر کلمه گُندآور مرکب از گند به معنی جُندباشد معانی شجاع و دلیر در آن تَوَسع یا مسامحه ایست. صاحب اقرب الموارد گوید: الکند بالضّم، الشرس الشدید فارسی، نقله فریتغ عن بعض کتب العرب. و هم او گوید: الکنداکِر؛ الشّجاع، الجسور فارسیه نقلها فریتغ عن بعض کتب العرب. و گُند به معنی خصیه و بیضه نیز آمده است و امروز در تداول عامه، فلان مردی خایه دار است، تعبیر مثلی است که از آن اقتحام مرد و مقتحم بودن او را اراده کنند:
نگه کن سواران وکندآوران
چو بهرام و چون زنگه ٔ شاوران.
فردوسی.
همه ریگ صحرا مرا لشکرند
همه نرّه شیران وکندآورند.
فردوسی.

فرهنگ عمید

هیجان

برانگیخته شدن، مضطرب گشتن، به‌جوش‌وخروش آمدن،
اضطراب، جوش‌وخروش،

مترادف و متضاد زبان فارسی

هیجان

اضطراب، تلاطم، شور، غضب، غلیان،
(متضاد) آرامش

فارسی به ایتالیایی

هیجان

emozione

passione

فرهنگ معین

هیجان

آشفته شدن، برانگیخته شدن، اضطراب، (اِ.) خشم، غضب. [خوانش: (هَ یَ) [ع.] (مص ل.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

هیجان

جوشش، شور، انگیخته شدن، اضطراب و جوش و خروش

فرهنگ فارسی آزاد

هیجان

هَیَجان، غیر از معانی مصدری، حالت برانگیختگی و تحریک، جوش و خروش، اضطراب و اشفتگی، حالتی از خشم و برافروختگی،

فارسی به آلمانی

هیجان

Beule (f), Kochen, Schwären (m), Sieden, Fieber (n), Zündung (f)

معادل ابجد

هیجان آور

276

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری